جدول جو
جدول جو

معنی شرم آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

شرم آمدن(خِ قَ / قِ تَ)
خجل شدن. شرمسار گردیدن. (یادداشت مؤلف). حاصل شدن خجلت و انفعال برای کسی:
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
به رفتن یکی رای گرم آمدش.
فردوسی.
نه نزدیک دادار باشد گناه
نه شرم آیدم نیز از روی شاه.
فردوسی.
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زآن سپهبد نه باک.
فردوسی.
... مرا نیز شرم آمد با تو گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). مقدمان شاه گفتند ما را شرم آمد از خداوندکه بگوییم مردم گرسنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
امتی مر بوحنیفه و شافعی را از رسول
شرم نآید مر ترا زین زشت کار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
امروز شرم نآید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتایی.
ناصرخسرو.
گر شرم نیایدت ز نادانی
بی شرم تر از تو کیست در دنیا.
ناصرخسرو.
شرم نآید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار
چوپ را شمشیر سازی وز کدو مغفر کنی.
ناصرخسرو.
از جلال الدین شکایت کردمی
لیک شرم آید ز فرزندش مرا.
ناصرخسرو.
شرمت نآید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
خاقانی.
نیاید همی شرمت ازخویشتن
کزو فارغ و شرم داری ز من.
سعدی (بوستان).
که شرمش نیاید ز پیری همی
زند دست در ستر نامحرمی.
سعدی (بوستان).
عجب دارم ار شرم دارد زمن
که شرمم نمی آید از خویشتن.
سعدی (بوستان).
سرو از آن پای گرفته ست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید.
سعدی.
خار سودای تو آویخته در دامن دل
شرمم آید که بر اطراف گلستان نگرم.
سعدی.
شرمش از روی تو نآید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت.
سعدی.
- شرم آمدن کسی از چیزی، خجل بودن از آن چیز: ’شرمم آمد که به او بگویم...’. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شرم آمدن
یا شرم آمدن کسی را از چیزی. خجل بودن وی از آن چیز: شرمم آمد که باو بگویم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ور آمدن
تصویر ور آمدن
برآمدن، بالا آمدن، کنده شدن و جدا شدن چیزی از جای خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو آمدن
تصویر رو آمدن
بالا آمدن، روی چیزی ایستادن، ترقی کردن، رشد کردن، جلوه کردن، به جاه و مقام رسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا آمدن
تصویر فرا آمدن
پیش آمدن، اتفاق افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو آمدن
تصویر فرو آمدن
پایین آمدن، به زیر آمدن، اتراق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر آمدن
تصویر بر آمدن
بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن
به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر آمدن
تصویر سر آمدن
پایان یافتن، به پایان رسیدن، تمام شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرد آمدن
تصویر گرد آمدن
جمع شدن، فراهم آمدن
فرهنگ فارسی عمید
(چَ زَ دَ)
زخم وارد شدن. جراحت رسیدن. مجروح شدن. خسته گشتن از زخم: پس ابن عبیده الحرث که زخمش آمده بود بمرد. (ترجمه طبری بلعمی).
نی که مینالد همی در مجلس آزادگان
زآن همی نالد که بر وی زخم بسیار آمده ست.
سعدی.
زخمی که یار بر دل اغیار میزند
چون قطزن آید آن همه بر استخوان ما.
وحید قزوینی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ / قِ فَ / فِ کَ دَ)
حیا کردن. خجالت کشیدن. (یادداشت مؤلف). خثر. (منتهی الارب). اخراد. (از منتهی الارب). خجاء. (منتهی الارب) :
آب نه ای چونکه بشویی همی
شرم کن از روی مشو شرم آب.
ناصرخسرو.
حوراتویی ار نکو و باشرمی
گر شرم کند نکو بود حورا.
ناصرخسرو.
نشاندی از فریب و وعده صد بارم به خاک و خون
نکردی شرم یکبار از دل امیدوارمن.
صائب تبریزی (از آنندراج).
من هر زمان که جامۀ فاخر به تن کنم
شرم از نگاه مردم بی پیرهن کنم.
؟
، روگرفتن. چادر و روبند پوشیدن زن. روگرفتن زنان (در لهجۀ بعضی ایلات). حجاب، یعنی چادر و روبند داشتن، در گیلی (قریه ای میان سلطان آباد عراق و اصفهان) زنی به من گفت: زنهای شما شرم می کنند ما شرم نمی کنیم، یعنی آنها رو می گیرند و ما رو نمی گیریم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
یا رحم آمدن بر کسی. ترحم کردن. رقت نمودن. دلسوزی کردن. رحم کردن:
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من.
سعدی.
مگر در دل دوست رحم آیدم
چو بیند که دشمن ببخشایدم.
سعدی.
پدر ترا دیدم آن زمان مرا بر او رحم آمد. (انیس الطالبین ص 170). فقاعی را بر حال ما رحم آمد. (انیس الطالبین ص 220)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَرْ رُ تَ)
به رشک آمدن. حسد ورزیدن. حسادت کردن، که بیشتربا ’به’ یا ’از’ آید. (یادداشت مؤلف) :
ببارید بر چهره چندان سرشک
کز آن آمدی ابر و باران به رشک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر رشک آید از تو شهر یاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری.
امیرمعزی.
رشکم آید که کسی سیر نظر در تو کند
باز گویم که کسی سیر نخواهد بودن.
سعدی.
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها
کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست.
سعدی.
به خاکم رشک می آید که بر وی می نهی پایت
که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر توانستی.
سعدی.
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی.
دی فاخته ای بر سر شاخی با جفت
می گفت غمی که در دلش بود نهفت
رشک آمدم از حالش و با خود گفتم
شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت.
سعدی.
مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید
که در هر گردشی جان دگرمی گیرد از مینا.
صائب.
رشکم آید چون ببینم یار بااغیار بود
هرچه بادا بادیا اغیار یا خود می کشم.
ابوالمعانی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(دِ شُ دَ)
بی ارزش بودن. بی اهمیت شدن:
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی گویدت خیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ شُ دَ)
عزم حاصل شدن:
چو عزم آمد آن گوهر پاک را.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ)
مشهور شدن:
چادر به سر آمد و فروبست سراویل
بیرون شد و این قصه به نظم و سمر آمد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ وَ دَ)
مراد و آرزو حاصل شدن:
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ زَ دَ)
عصبانی شدن. غضبناک شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو رابرکند از دیده کیک.
رودکی.
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی).
چو خشم آیدت بر گناه کسی
تأمل کنش بر عقوبت بسی.
سعدی (بوستان).
نگویم که جنگ آوری پایدار
چو خشم آیدت عقل برجای دار.
سعدی (بوستان).
از دوستی که دارم و غیرت که می برم
خشم آیدم که چشم باغیار می کنی.
سعدی (بدایع).
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زِ تَ)
قرین درد و الم شدن.
- امثال:
مگر زبانت درد می آید، چرا از گفتن چیزی که ترا زیان ندارد امتناع ورزی. (امثال و حکم).
، بدرد آمدن. متألم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رنجیده خاطر شدن. آزرده شدن: سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی می رفت و پدریان را از آن نیک درد می آمد. (تاریخ بیهقی ص 58).
- به درد آمدن، درد گرفتن. متألم شدن. آزرده شدن. کوفته شدن. احساس غم و رنج کردن:
طفل را چون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج او بربیخت.
پروین خاتون.
- ، رنجور و کوفته شدن: سوارگان ما نیک بدرد آمده و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی... خللی افتادی بزرگ. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 446).
- ، متأثر شدن:
دل شیرین بدرد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد زباغش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ گُ دَ)
بر کسی ستم رفتن. آسیب رسیدن: بروزگار امیر عادل سبکتکین رضی اﷲ عنه هم چنین تضریبها ساخته بودند تا بازیافت و بر زبان وی رفت که از ما بر محمود ستم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
ترس عارض شدن. بیم روی آوردن. ترسیدن از چیزی. مقابل بیم نیامدن و نترسیدن و پروا نکردن:
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اُ تَ)
فزون آمدن. زیاد آمدن. برتر آمدن حریف یا رقیب خود را در زور ونیرو یا صفت دیگر. سرآمدن و برتر و بیشتر بودن از حریف در زور و قدرت. غالب شدن. فاتح شدن:
اگرش شیر نر بحرب آید
بدلیری ز شیر چرب آید.
خسروی
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن. بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء) :
و ایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره ها بانبوه.
نظامی.
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر.
نظامی.
، که دخل و تصرفی در امری ندارد. غیردخیل در کارها. رجوع به دخل شود
لغت نامه دهخدا
(زِ کَ دَ)
اجتماع کردن. فراهم آمدن. جمع شدن. جمع گشتن. انجمن شدن. فراهم شدن. تجوق. تقلص. تکمهل. (منتهی الارب). احتشاد. ازدلاف. (زوزنی) (منتهی الارب). حفل. محتفل. (منتهی الارب) : سبوح و مزکت بهمان گرفت و دیزه فلان
و ما چو گاوان گرد آمده به غوشادا.
ابوالعباس (از فرهنگ اسدی ص 117).
و خلق بر او گرد آمدند و گفتند چه خبر داری از محمد. (ترجمه طبری بلعمی).
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو و داه.
رودکی.
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک به یک داستانها زدند.
فردوسی.
که گرد آمدن زود باشد بهم
مباشید از این رفتن من دژم.
فردوسی.
وآن نارها بین ده رده بر نارون گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه.
منوچهری.
پیه اندر شکم گنجشک نباشد اندر شکم گاو گرد آید. (تاریخ سیستان).
سپه گرد آمد از هر جای چندان
که دشت و کوه تنگ آمد بر ایشان.
(ویس و رامین).
هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدندی. (تاریخ بیهقی).
فضل و خرد و مال گرد ناید
با زرق و خرافات و بدفعالی.
ناصرخسرو.
از زمین تازیان نیز مردی بیرون آمده از بنی اسد، نامش طلحه. بر او گرد آمدند. (قصص الانبیاء ص 234). باد او را (عنبر را) به کنار دریا برد و کرم بر وی گرد آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
مرا و او را از چشم و زلف گرد آید
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن.
مسعودسعد.
و گاه اسهال نگذارد که خلط به دور معده گرد آید. (نوروزنامه).
گرد آمده بودیم چو پروین یکچند
آمن شده از فراق وفارغ ز گزند.
؟ (سندبادنامه ص 162).
ز معروفان این رام زبون گیر
بر او گرد آمده یک دشت نخجیر.
نظامی.
چرانستانی از هر یک جوی سیم
که گرد آید ترا هر سال گنجی.
سعدی (گلستان).
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود. (گلستان). بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط. (گلستان).
کس نبیند که تشنگان حجاز
به لب آب شور گرد آیند.
سعدی (گلستان).
، آرمیدن و مجامعت کردن با: و فساد بسیار کردندی و با غلامان گرد آمدندی، چنانکه با زنان گرد آیند (قوم لوط) . (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). اندر سرای هارون نیکوترین همه کس عباسه بوده از زنان بنده و آزاد و جعفر نیز بغایت خوب صورت بود و ایشان را هر دو با یکدیگر رای گرد آمدن بود از پنهان هارون، هر دو با یکدیگر گرد آمدند وعباسه از جعفر بار گرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند.
فردوسی.
صورتهای الفیه کردند از انواع گرد آمدن با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی). و این خانه را از سقف تا به پای صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
داخل شدن درون رفتن، بیرون آمدن (از اضداد)، رسیدن، ظاهر شدن، روییدن سبز شدن، واقع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم آمدن
تصویر دم آمدن
در تداول سینه زنان با دیگران هم آواز شدن، دم آمدن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر آمدن
تصویر سر آمدن
بپایان رسیدن تمام شدن منقضی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر آمدن
تصویر پر آمدن
یا پر آمدن قفیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد آمدن
تصویر گرد آمدن
فراهم آمدن، اجتماع کردن، جمع شدن، انجمن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا آمدن
تصویر فرا آمدن
پیش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحم آمدن
تصویر رحم آمدن
رقت نمودن، ترحم کردن، دلسوزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم آمدن
تصویر بهم آمدن
پیوستن دو چیز سر بهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم آمدن
تصویر کم آمدن
اندک شدن، نا تمام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد آمدن
تصویر گرد آمدن
((گِ. مَ دَ))
جمع شدن، فراهم آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو آمدن
تصویر فرو آمدن
((فُ مَ دَ))
پایین آمدن، به منزل کسی وارد شدن
فرهنگ فارسی معین